آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

      آن هنگام که خورشید در هم بپیچد ؛ و ستارگان بی فروغ شوند ؛ و کوهها به حرکت درآیند ؛ و در آن هنگامه که عزیزترین چیزها به فراموشی سپرده شوند ؛ و هنگامه ایکه وحوش حشر یابند ؛ و دریاها برافروخته گردند و نفس ها تزویج شوند ....  وَإِذَا ٱلْمَوْءُۥدَةُ سُئِلَتْ بِأَىِّ ذَنۢبٍۢ قُتِلَتْ ؟

      گویی کتاب الهی همه ی این شکوه قیامت را برپامیدارد و همه ی این مهابت و دگرگونی را ترسیم میدارد تا سوالی بزرگ را با انسان درآمیزد . همه ی این عظمت راکه تمامی جهان آدمی را ویران میسازد، در اوج دهشت ترسیم میدارد تا از آدمی سوال کندکه چرا " آن " را به فراموشخانه ی غفلت خویش سپرده است ؟....

     همه ی این هول و ویرانی صورت میگیرد تا از "دختران زنده بگور شده " پرسیده شود که به چه جرمی  در زیر غبار جهل و فراموشی مدفون شدند وقتی که "حی" بودند و "محیی" ...

 

      جهان دون ما ، این خاموشخانه ی سرد و نمور ، در غفلت از نوریست که با آن به تکوین روشن گردید و در فراموشیِ ویرانگرِ گوهری بسر میبرد که متن و بستر حیات اوست . نقطه ی پرگار این دایره ، مدفونِ غبار غفلت آدمیست و هرچه پیام آسمانی است همه در تلاش برای این بخاطرآوریست ... 

      "گوهرحوا " _ آن سوی گمشده ی هستی _ تاریخ را منتظر آدمیست تا دوباره دیده و ادراک شود .  آدمی تاریخی را به "تشریع" میگذراند تا دوباره آن دردانه ی زیبا را به "تکوین" بیابد . هرچند که ادراکش به یغمایِ شیطانی ِ فراموشی ، تحریف شده است ...

      آنقدر این ندیدن حوا ، و حوایی ندیدن هستی ، در ژن های آدمی نهادینه گشته که دیگر نقطه ی ادراکش "نمیتواند" آن سوی گمشده ی هستی را بیابد . چه زن و چه مردِ آن ، همه در تغافل از آن دردانه ی بی همتا عمر میگذرانند و چشم انتظار قیامتی هستند در نفس خویش ، تا دوباره ادراکشان به سمت و سویی بچرخد که بتوانند آن "سوی" ناپیدای هستی را لمس کنند . 

       که در آن هنگامه ی "بیداری و قیام" ، و در تابش نور آن گوهر دردانه ، آدمی جهانی نو و دیگرگونه را تجربه خواهد کرد . جهانی که دیگر تفسیرهایش مردانه نیست . و حکم ها و حکمت هایش در واژه ها جاری نیست . و کتاب الهی اش در کلمات سقوط نمیکنند و معناهایش در ذاتِ دوشیزه ی جاودانه ی خویش ، ابدیتی بی انتها را تجربه میکنند . در آن دیار ، لمس است که شعر میخواند ، حضور است که میرقصد ، سکونست که سخن میگوید و زیباییست که پرستیده میشود ...

       دیاری که نه درش سخن بالاست و نه سخنورش بالانشین. دیاری که قدرت درش خاموشست و حیرت درش بیدار . جهانی که سلطه درش مرده و تسلیم درش زنده است و پایدار. دیاریست حیرتزا که آنکه درش سیطره خواهد مدفون میگردد و پرواز همه برای آن کسیست که تسلیم و سپرده گشته . هرچه تسلیم تر ، رها تر و بالاتر ...  

      جهانی که دیگر خورشیدش خورشید دیگریست و ستارگانش ستارگانی دیگر . جهانی که در آن همه ی خورشیدهای دانش و ستاره های فروزنده ی آسمان معنا ، خاموش گشته و آدمی "طور دیگری " از وجود و حیات و معنا را تجربه میکند . جهانی که درش "شدن" از خاطره ها رفته و "بودن" ابدیتیست بی انتها.

      باید نقطه ی ادراک آدمی تحول عظیمی بیابد تا بتواند جهان را از زاویه ای دیگر لمس کند . و فقط خدا میداند این تحول ژرف ، چقققققدر سهمگین است  برای جانهایی که به ادراک آنیموسی خویش در این ساحت از زندگی ، خو کرده اند . 

       چقدر خسته ام از نگاه مردانه ی انسان به هستی . چقدر فرسوده ام از تفسیر مردانه ی حیات . چقدر تشنه ام به قیامتی در ادراک . چقدر تشنه ام برای لمس آن "تهی" پنهان شده . آن نقطه ی خاموشی که مرا در کتم متین خویش در بربگیرد و در قعر خاموش خویش ، درکی نو از هستی را در نگاهم فروریزد . تا من در عوضِ یک تاریخ نگاه مردانه به هستی ، هنگامه ای ابدی را در "نگاه حوایی" به هستی سپری کنم.

 

      خسته ام از واژه ها ای خدای سکوت . این من و تو و خاموشی و لمس ...

 

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۵/۰۴/۲۴ساعت 12:26 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night