آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
"خود" غریب ترین واژه ایست که در غفلتگاه آدمی ، مدفونِ وهم های اوست ... در ساحتی بالاتر ، وهمی که "خود" میپنداریمش ، در بودنی یکپارچه و ابدی محو میشود و حوزه های ادراکی که شخصی پنداشته میشد ، یگانه دیده میشود . و فردیت ها چنان در هم آمیخته میگردند که گویی در وجود ، تنها "فرد" ای هست ... هرآنچه آدمی میابد ، همه در گرو "افق نگاه" اوست ... بر خاک که مینشیند ، عالم لبالبست از تکه تکه های شکسته و پراکنده ... و بر "افق اعلی" که بنشیند ، همه چیز در امتداد نگاهی ست . همچون ناظری نشسته درون خط ی ، که در افق نگاهش چیزی ورای امتداد آن خط نیست ؛ و در نگاهش همه چیز تنها "نقطه" ایست ... این میان اما بلنداییست سهمگین که نگاه ناظرانش در دورانست .... پایی در خاک دارند و دلی بر افلاک... تنی در مغاکِ خاک میخرامانند و روحی بر کوهِ آسمانها پرواز میدهند . در میان خلق هستند و از ایشان غایبند. امری بزرگ را تاب می آورند و در خویش میگدازند از اینکه میبینند که آنچه فردیت هاست همه همچون حبابی موهومند و یافته اند این را که ادراکهای ما ، همه در هم تنیده است و همچون روحی یکپارچه در درون ما میرقصند. آنچه آدمی درون خود میابد عصاره ایست از تمامیتِ آدمی. در ساحتی میانه ، ما هریک فرشته یا شیطانی هستیم برای اشراقهای یکدیگر... چه کوبنده است نشستن بر اعراف ........ 
| Design By : Night |