آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

      پسر کوچک سه ساله ی من از من میخواهد که فِلَشی را داخل پورت تلویزیون بگذارم. خیلی ساده میگوید: "میخوام کارتونی رو که دانلود کردی ببینم."

 

      چقدر جمله اش ساده است . اما همین جمله ی ساده من را بشدت تکان میدهد. وقتی ما کودک بودیم چنین جمله ای اصلا وجود نداشت. بعدها هم که بزرگ شدیم چقدر طول کشید تا مفهوم دانلود شدن بمرور برایمان جا بیفتد. اما برای پسرک من این واژه دیگر یک کلمه است . یک مفهوم کلی در متن زندگی . یک واقعیت اصیل و ازلی . مثل بازی. مثل نوشیدن.

      با خودم فکر کردم چه میشد اگر کلمه ها را به کودکمان نمی آموختیم؟ واقعا چه اتفاقی می افتاد؟ در درک آنها از هستی چه امری واقع میشد؟ اصلا درک هستی بدون کلمات امکان دارد؟ 

 

      یاد روزی افتادم که خدا به آدم همه ی اسم ها را آموخت. حدس میزنم فرشتگان بی کلمه بودند چرا که آدم مامور به آموزش آنها شد. گویی آنها جایی ورای کلمات میزیستند. ساحتی ورای مفاهیم. جهانی پیش از زبان ...

      اما خداوند آدم را به جهان کلمات و مفاهیم هبوط داد. به جایی که هر کلمه ظرفیست برای ادراک عمیق تر هستی. و بدون کلمات انبساط و تکثر خلقت معنا نمیافت. 

      گاهی فکر میکنم اگر به آنسوی واژه ها بازگردیم چه خواهد شد؟ پشت وحشت از گم کردن واژه ها چه جهانی میتواند باشد؟ آنجا که سکوت ماوا دارد. پشت سرزمین فرشته ها کجاست؟ در عمق نگاه و سکوت ...

 

      اگر صبحی بیدار شوم و هیچ واژه ای نداشته باشم برای فکر کردن و حرف زدن ؛ چه بر سر اینفورمیشن خواهد آمد؟ بر سر "بیان" ؟ چه چیزی از "من" باقی خواهد ماند؟ آن باقیمانده چیست ؟ او کیست ؟

 

      فقط لحظه ای بیندیشیم...

 

 

 

 

 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۷/۰۸/۲۳ساعت 0:34 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night