آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

 

     در باغ قدم میزدم . چشمم برخورد به درختی که پاییز زده بود. تمامی برگهاش تن به باد خزان داده بودند جز تک برگی در بالاترین نقطه ی درخت که هنوز باتمام جان در برابر جفای خزان ایستاده بود !

      مبهوت شدم ! از اینکه آن برگ شاید آخرین برگی از درخت بوده که قوت زمینی درخت به او میرسیده ؛ اما نیک تر که نگریستم او را اولین برگی دیدم که روزی آسمانی به او میرسیده : نور  ...

 

      خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

      و دست منبسط نور روی شانه ی آنهاست...

 

      بیاد آن داستان دوران کودکی ام افتادم. دخترک بیمار و آن تک برگ امیدِ نقاشی شده بر روی درخت ...  

      اما بعد خاطرم رفت بسمت فیلمی که چند روز پیش تر دیده بودمش :  Reader . داستان تکان دهنده ای از اهمیت آن نور . آن رزق آسمانی . عشق ... درام آرامی که ابتدا با عشقی شورانگیز آغاز شد اما رفت بسمت یک عاشقانه ی آرام. آنقدر آرام که دیگر خوانده نشد ... جهانی فرومیپاشد آنگاه که امیدی در دلی بمیرد ...

      امید و عشق رزقیست آسمانی برای دلها که اگر روزی نباشد ، آن روز شامیست جاودانه . خزانی سرد ، خلودی در دوزخ و روزگاری بی زندگی .

 

      دچار باید بود

      و گرنه زمزمه ی حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد...

      و عشق صدای فاصله هاست

      صدای فاصله هایی که غرق ابهامند ...

 

 

     

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۷/۰۹/۱۴ساعت 9:10 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night