آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
در میان سبکبالان شهر میخرامم و چون مستان خراب ، بی مقصود و در هیمان ، دل به هر کوی و سوی میکشانم تا شانه ای . وه که چه شوریست در دلهای وهم آلود این خرامندگان عشق و جوانی و دلشدگی . و زندگانی چه شاداب و پرطراوت میانشان جاریست ... در بی ملالی خویش ، خود را سوخته ترین نی از نیستانت میابم و خراب ترین ویرانه در خراباتت . این ساغران شب ، هرکدام ره به شرابی بردند و وان دلشدگان هرکدام دلبری در آغوش گرفتند . و این میان ، من ماندم و حیرت تجرید خویش . زانو زده ام از درد جانکاه کثرت در این بیابان تاریک و سرد هبوط . چگونه باور کنم پلک تو را که میدانم تو را خواب فرانمیگیرد و چگونه مرگ دل را بپذیرم و حال آنکه تو خود میدانی آنچه خود نهادی . تو خود ساختی و خود پرداختیم و من این میان میدانم که در انبوه کاروانیان این سلوک خاموش ، تنها ساغر من بود که شکستی تا شرابم از کفم برود . فقیر افتادم . لبالب فقر . یاس برجانم افتاد که در خماری این شب دیجور ، چکنم با جامی ناپیدا و پیاله ای بشکسته ؟ آری زانو زده ام در این وحشت حزین و تابی ندارم بر طاقت. اما در قعر نومیدی از انیسی مهربان ، میدانم که ... ... آری میدانم ، که اگر با من سرّی نبودت در میان ، پس چرا تنها ساغر مرا از کفم ربودی ؟ میدانم امریست بین ما به تناسف ، که نمیگویی با من در میان اینهمه اغیار طعان ، تا فروبریزد حصارهای باور کوته ام ، تا هیمان انقطاع فرا بگیردم . این شب اما ویرانه ام ، و خراب ، و مست . پیمانه ام شکسته و لبم لبالب عطش . اینک من خود همه پیمانه ام . . . الها ! شراب . . . شراب .
| Design By : Night |