آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
همیشه رقص با یاختههای مرگ، مرا به سرچشمه میبرد. به آن لوحی که اوراق دفتر زندگی را در کالبد خویش در آغوش کشیده. شب است ؛ و آنگاه که همه خوابند، سرچشمه میجوشد. بسان آتشفشانی که برون میریزد غیبِ درونش را . روزهای بی انتهایی که در پس شبهای بی انتها میآیند. زندگیهایی که از زهدان مرگ زاده میشوند. و مرگهایی که از حنجرهی زندگی، بسان آوایی مرموز، نواخته میشوند. چه خلود مهیبیست غوطه خوردن بر امواج آرام قلب . آنجا که ابدیت زمان، افقهای مکنون جهانها را برون میریزد. این خورشید است که از افق قلب تو، هر روز برای اولین بار طلوع میکند و نوازش انوار مهربانش، تو را میکشاند به لمس دوبارهی پوست مرگ ... سکر عجیبی دارد نوازش تن زندگی، وقتی هماغوش مرگی. جولانی همچون فرورفتن در تمام برکههای آگاهی. و چه سکوتی دارد، نوازش تن مرگ، به هنگام آمیزش با زندگی. زندگی، فرسایش غریبانهایست وقتیکه بی آهنگ مرگ نواخته میشود. برون از انس با مرگ، زندگی جز لولیدن در خرابههای "هبوط" و خرد شدن زیر چرخ ارابههای "سعی"، چیزی نیست. آمیزش با مرگست که به حیات، پویایی و قدرت خلق میبخشد. جز فرو رفتن در غیب، راهی برای آفرینش و سرودن زندگی نیست. میدانم آنجا که درخت زندگی در رقص است، مرگ به سکوت مینشیند، و آنگاه که کوهِ مرگ در خنیاگریست، زندگی بسان زنی دراز کشیده بر بستر نرم "خیال"، در انتظار زایش است. زندگی را میبایست از آغوش "مرگ" بیرون کشید. از آنسوی مغاکهای بیگذر. از قلب ارتعاشهای مکتوم عدم. از آنجا که هستی با نیستی درآمیخته. از آنجا که خمیر اشیاء، به انتظار دستهای خیال توست. سکوت، موسیقی متن آفرینش است. به مراقبه بنشین. در قلمرو ابدیت پای بگذار ؛ مشحون از تمامیتها. برهنه شو از تمام تعاریف. روی تنِ سپید و خاموش مرگ بیاسای، و یاختههای زندگی را، در اوراق روزگارت بزای؛ وقتی که همه خوابند ....
| Design By : Night |