آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
شبهنگام ، چه با دوست نشستن ، زلال و گواراست . تو شبهایت را با که میگذرانی هارپوکرات ؟ چقدر دوست میدارم که با تو از دوست بگویم . از دوست چه میدانی ؟ و از دوستی . . . آیا میدانی که دوست تو همان دعای اجابت شده ی توست که من آنرا بسوی تو میتابانم ؟ و کاش بدانی فرزند باد ، که هستی تو را ، تا چه اندازه در دستان او نهاده ام . تو از من میطلبی و من با او فرومیفرستم . پس دریابش و بنوش از ساغر او آنچه را که از من میخواهی . قلب او ، سریر ربوبیت من و آغوشش آرامگاه باورهای توست . ریسمانی است در دستان من و هاله ایست بر گرداگرد تو تا خویشتنت را در لاهوت او محو کنی . چشمان او چشمان نافذ من است که اگر خود ار بدستان او بسپاری ، دیوارهای وجودت را ، تکه تکه فرو میریزاند تا دیگر حصاری بر گرد خویش برپا نکنی و با هستی ، یگانه گردی . فقط آنهنگام است که او را خواهی شناخت هارپو کرات . دوست تو ، آنگونه میباید و تو میبایست با دستان او فرو ریزی . . . رحمت من جویی است که از کشتزار او میگذرد و تو اگر آنرا در نیابی و در جاری زلال آن رود ، روان نباشی ، هیچگاه به دریای بی انتهای زیبایی من دست نخواهی یافت و بر ساحلش نخواهی غنود . دستانش . . . دستانش . . . دستان دوست را دریاب ای پسر طوفان . هارپوکرات ؛ بگذار تا با تو بگویم که از هر هزار کسی که حلقه بر گرداگردت زده اند ، شاید ، و تنها شاید یکی دوست تو خواهد بود . پس چون آن گوهر نایاب را یافتی ، بکوش که ارزان از کف ندهی . آن یکدانه را بشناس و سخت در آغوش گیر . او نیز تو را میشناسد و دوست میدارد . و دوست میدارد آنکه را که تو دوست میداری . که را دوست میداری ؟ . . . و اینگونه است که تو طبیب نفس خویش را یافته ای . او از لغزشهای تو چشم نمیپوشد و از آنها معذورت نمیدارد و تو را بر ارتکاب آنها یاری نمیدهد . زیرا که او دوست توست . هارپوکرات ؛ در اعماق قلب او سفر کن . او میخواهد که تو ترک کنی هرچیزی را برای محبت من . حتی راضی است به اینکه تو او را نیز ترک کنی برای خدمت من . او به این حقیقت دست یافته که تو ، تا آنهنگام که عشق مرا در خویش نیافته ای ، نخواهی دانست که چگونه بخود عشق بورزی ؛ و تا آنهنگامه که عشق به خود را درنیافته باشی نخواهی توانست به دوست خود عشق بورزی . او این حقیقت را میداند هارپوکرات . او میداند . بیاب او را . او را و نه غیر او . آنگاه به حقیقت چشمانش نظر بیفکن و پاسخ خویش را در عمق چشمان او ببین . و این را بدان هارپوکرات ، که او را در خلوت ها خواهی یافت . در کنار دریاچه ی میان دنیاها . . . نه در میان انبوه قبرهای سرد و خاکی که خود را آواره ی آنها کرده ای . رها کن این قبرهای حیران را تا بلندای دوستت را به حقیقت ببینی و خود را در عظمت آن مدهوش کنی ؛ که قله ی او ، بسیار بالاتر از آن ابرهایی است که در میانه ی کوه وجودش ، حجاب او از اغیار گشته اند . نظاره کن در خلوتش او را که چگونه از فراق من ، میهراسد و از تصور قهاریت من ، در روح خویش ، بخود میپیچد . و ببین که چگونه هر آنچه را که رنگی جز رنگ من دارد ، حقیر میشمارد . ببین که چگونه تشنه ی نیکیهاست و چگونه وحشتزده از تاریکیها . آنگاه باز خلوت انس او را با من بنگر که چگونه خالی از هر آنچیزیست که جز من چیزیست ؛ حتی تندیس خاکی و محصور خویش . ببینش که چگونه در آغوش عشق من ، آرام غنوده و نه هیچ اندوهی در روح دارد و نه هیچ هراسی در وجود . چنان غرق در زلال لطافت من گشته که به چیزی جز من اشعار ندارد . او را دوست دارم هارپوکرات . . . او را دوست بدار هارپوکرات . هارپوکرات ؛ من این رازها را با تو به میان گذاشتم تا بدانی که هر سرایی را دریست و ورود به آن را جز به درش نشاید و محال نماید . دریچه ی رحمت مرا به مغاک بیگذرت بیاب و همسفر او باش . با او صبر کن تا وجودت را چنان ژرفا دهد که طاقت بیاوری حقیقتی را که دوست میدارد با تو به میان بگذارد . او تشنه تر از توست به تو . این را باور کن هارپوکرات . او همان عطش منست به . . . . . . باور کن هارپوکرات . همسفر او شو . او تو را چه زیبا تا مقصود همراهی خواهد کرد . زیرا که او خود نیز مسافر سرای هستی است . و هرگز این را از یاد مبر که او تنها ، پنجره ایست رو به آسمان بی انتهای من . و حاشا که نگاه به او تو را در غفلت از من اندازد که او خود نیز از این سخت در وحشت و هراس است . مباد که او را بت خویش گردانی . او دوست توست . او تنها ، دوست توست . دوست تو ، تنهاست . . . با او بیامیز با این معرفت که او نعمت پروردگار توست که بر تو اهدا نموده و پاسخی است از برای نداهای تو پروردگارت را . با او خود را زینت ده و خود نیز زینت او باش که امید است که از رحمت بی انتهای خویش ، سیرابتان سازم .
| Design By : Night |