آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

 

تنها نگاه بود و تبسم ، میان ما

تنها نگاه بود و تبسم .

 

اما نه . . .

گاهی که از تب هیجانها

بی تاب میشدیم

گاهی که قلبهامان

میکوفت سهمگین .

گاهی که سینه هامان

چون کوره میگداخت ،

دست تو بود و دست من ، این دوستان پاک ـ

کز شوق سر بدامن هم میگذاشتند

وز این پل بزرگ

ـ پیوند دستها ـ

دلهای ما به خلوت هم راه داشتند !

 

یک بار نیز

  ـ یادت اگر باشد ـ

وقتی تو راهی سفری بودی

یک لحظه  ،  وای تنها یک لحظه

سر روی شانه های هم آوردیم

با هم گریستیم . . .

تنها نگاه بود و تبسم ، میان ما

ما پاک زیستیم .

 

ای سرکشیده از صدف سالهای پیش

ای بازگشته از سفر خاطرات دور

آنروزهای خوب

تو ، آفتاب بودی

        بخشنده ، پاک ، گرم

من مرغ صبح بودم

        ـ مست و ترانه گو ـ

اما در آن غروب که از هم جدا شدیم

شب را شناختیم .

. . .

 

جز یاد آن نگاه و تبسم

مانند موج ، ریخت بهم هرچه ساختیم .

ما پاک سوختیم .

ما پاک باختیم .

 

ای سرکشیده از صدف سالهای پیش

ای بازگشته ، ای به خطا رفته !

با من بگو حکایت خود تا بگویمت :

اکنون من و تو ایم و همان خنده و نگاه

آن شرم جاودانه،

آن دستهای گرم ،

آن قلبهای پاک ،

وان رازهای مهر که بین من و تو بود؛

ماگرچه در کنار هم اینک نشسته ایم

بار دگر به چهره ی هم چشم بسته ایم .

دوریم هردو ، دور . . .

با آتش نهفته به دلهای بیگناه ،

تا جاودان صبور .

*

ای آتش شکفته اگر او دوباره رفت

در سینه ی کدام محبت ببویمت ؟

ای جان غم گرفته ، بگو دور از آن نگاه

در چشمه ی کدام تبسم بشویمت ؟

 

                                                                     " فریدون مشیری"

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۲۵ساعت 16:32 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night