آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
عجیبست ! یوسف زیباترین اوج خویش را در زندان نمایان میکند . آنجا که به در چاه ماندگان غفلت خطاب میکند :"مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلَّا أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَاؤُكُم مَّا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ" . إِلَّا أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَاؤُكُم ... واژه ها چه بی صدا و آرام ، ادراک ما را اوج میدهند و یا به تحریف میکشند. همانگونه که از چاه واژه ای میتوانیم معنایی را بیرون کشیده و نمایانش سازیم ، میتوانیم با چسباندن واژه ای به معنایی آنرا به قعر چاه جهل سقوط دهیم. واژه میتواند عروج دهد و هم میتواند هبوط دهد. اسمها ، مبهم ترین حالت واژه اند . اسم ، خاصیتی دارد عجیب ! توهمی بزرگ را درونت ایجاد میکند مبنی بر اینکه مسمی را میدانی ! همینکه نامی بر چیزی نهادی خیالت راحت میشود که میدانی اش. و حال اینکه از اسم تا ملکوت آن چیز دنیاهاست . چه رسد به اسمهایی که خالی اند از مصداق و ملکوت ... و جهان ما پر است از واژه ها و اسم ها . چرا که از کودکی می آموزیم که جهانمان را با واژه ها تعریف و درک کنیم . زبان ما سنگ بنای ساختار جهان ما میشوند و چنان در چنبره ی تعاریف و کلمات فرو میرویم که دیگر برون آمدن از آن چاه برایمان امریست که حتی به ذهنمان هم خطور نمیکند. دیگر درک این امر که میتوان هستی را بی کلمه شناخت برایت مبهم ترین چیز میشود . ناتوانمان کرده اند از لمس مستقیم معنا. تنها معنایی را میشناسیم که از واژه برمیخیزد و حال آنکه واژه ها کوچکترین پیاله ی حمل معنایند. وقتی در برکه ای بدنیا می آیی گمان تو بر اینست که جهان همان برکه است. آنگاه فکر دریا هم به ذهنت خطور نمیکند. اینگونه است که ما در دستان اسم ها ، همان سازه های خویش ، اسیریم و به پای بُت های خویش افتاده و در شرک ِ پنهانمان غوطه وریم. و هرچه در تعریف حیات پیش میرویم از لمس آن دورتر میشویم. همیشه شکلها برایم خاص بودند . شکلها برایم دریچه ای بودند برای رهایی از واژه . من شیفته ی هنگامه ای هستم در درونم که واژه ها سکوت میکنند و هستی در یکپارچگیِ "بودن" برایم آواز میخواند. لینکهای مرتبط: آن هنگام که خورشید در هم بپیچد ؛ و ستارگان بی فروغ شوند ؛ و کوهها به حرکت درآیند ؛ و در آن هنگامه که عزیزترین چیزها به فراموشی سپرده شوند ؛ و هنگامه ایکه وحوش حشر یابند ؛ و دریاها برافروخته گردند و نفس ها تزویج شوند .... وَإِذَا ٱلْمَوْءُۥدَةُ سُئِلَتْ بِأَىِّ ذَنۢبٍۢ قُتِلَتْ ؟ گویی کتاب الهی همه ی این شکوه قیامت را برپامیدارد و همه ی این مهابت و دگرگونی را ترسیم میدارد تا سوالی بزرگ را با انسان درآمیزد . همه ی این عظمت راکه تمامی جهان آدمی را ویران میسازد، در اوج دهشت ترسیم میدارد تا از آدمی سوال کندکه چرا " آن " را به فراموشخانه ی غفلت خویش سپرده است ؟.... همه ی این هول و ویرانی صورت میگیرد تا از "دختران زنده بگور شده " پرسیده شود که به چه جرمی در زیر غبار جهل و فراموشی مدفون شدند وقتی که "حی" بودند و "محیی" ... جهان دون ما ، این خاموشخانه ی سرد و نمور ، در غفلت از نوریست که با آن به تکوین روشن گردید و در فراموشیِ ویرانگرِ گوهری بسر میبرد که متن و بستر حیات اوست . نقطه ی پرگار این دایره ، مدفونِ غبار غفلت آدمیست و هرچه پیام آسمانی است همه در تلاش برای این بخاطرآوریست ... "گوهرحوا " _ آن سوی گمشده ی هستی _ تاریخ را منتظر آدمیست تا دوباره دیده و ادراک شود . آدمی تاریخی را به "تشریع" میگذراند تا دوباره آن دردانه ی زیبا را به "تکوین" بیابد . هرچند که ادراکش به یغمایِ شیطانی ِ فراموشی ، تحریف شده است ... آنقدر این ندیدن حوا ، و حوایی ندیدن هستی ، در ژن های آدمی نهادینه گشته که دیگر نقطه ی ادراکش "نمیتواند" آن سوی گمشده ی هستی را بیابد . چه زن و چه مردِ آن ، همه در تغافل از آن دردانه ی بی همتا عمر میگذرانند و چشم انتظار قیامتی هستند در نفس خویش ، تا دوباره ادراکشان به سمت و سویی بچرخد که بتوانند آن "سوی" ناپیدای هستی را لمس کنند . که در آن هنگامه ی "بیداری و قیام" ، و در تابش نور آن گوهر دردانه ، آدمی جهانی نو و دیگرگونه را تجربه خواهد کرد . جهانی که دیگر تفسیرهایش مردانه نیست . و حکم ها و حکمت هایش در واژه ها جاری نیست . و کتاب الهی اش در کلمات سقوط نمیکنند و معناهایش در ذاتِ دوشیزه ی جاودانه ی خویش ، ابدیتی بی انتها را تجربه میکنند . در آن دیار ، لمس است که شعر میخواند ، حضور است که میرقصد ، سکونست که سخن میگوید و زیباییست که پرستیده میشود ... دیاری که نه درش سخن بالاست و نه سخنورش بالانشین. دیاری که قدرت درش خاموشست و حیرت درش بیدار . جهانی که سلطه درش مرده و تسلیم درش زنده است و پایدار. دیاریست حیرتزا که آنکه درش سیطره خواهد مدفون میگردد و پرواز همه برای آن کسیست که تسلیم و سپرده گشته . هرچه تسلیم تر ، رها تر و بالاتر ... جهانی که دیگر خورشیدش خورشید دیگریست و ستارگانش ستارگانی دیگر . جهانی که در آن همه ی خورشیدهای دانش و ستاره های فروزنده ی آسمان معنا ، خاموش گشته و آدمی "طور دیگری " از وجود و حیات و معنا را تجربه میکند . جهانی که درش "شدن" از خاطره ها رفته و "بودن" ابدیتیست بی انتها. باید نقطه ی ادراک آدمی تحول عظیمی بیابد تا بتواند جهان را از زاویه ای دیگر لمس کند . و فقط خدا میداند این تحول ژرف ، چقققققدر سهمگین است برای جانهایی که به ادراک آنیموسی خویش در این ساحت از زندگی ، خو کرده اند . چقدر خسته ام از نگاه مردانه ی انسان به هستی . چقدر فرسوده ام از تفسیر مردانه ی حیات . چقدر تشنه ام به قیامتی در ادراک . چقدر تشنه ام برای لمس آن "تهی" پنهان شده . آن نقطه ی خاموشی که مرا در کتم متین خویش در بربگیرد و در قعر خاموش خویش ، درکی نو از هستی را در نگاهم فروریزد . تا من در عوضِ یک تاریخ نگاه مردانه به هستی ، هنگامه ای ابدی را در "نگاه حوایی" به هستی سپری کنم. خسته ام از واژه ها ای خدای سکوت . این من و تو و خاموشی و لمس ... می خواهم اقلا یک نفر باشد ...


که من با او
از همه چیز،
همان طور حرف بزنم
که با خودم حرف می زنم.
| Design By : Night |