آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

 
نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۸۵/۰۱/۳۱ساعت 6:33 توسط هارپوكرات| |

جانها را یاری میکنم . . .

بنام خدا .

مادر سقراط ماما بوده است و سقراط میگفت : من مانند مادرم پیشه ی مامایی پیش گرفتم . او کودکان را در زادن کمک میکرد و من جانها را یاری میدهم که زاده شوند .

سیر حکمت در اروپا ص ۱۴

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۸۵/۰۱/۲۹ساعت 6:13 توسط هارپوكرات| |

با نام تو یا لطیف ؛

 

 

     ابن عربی مینویسد : هیچکدام از انبیاء به مقام شریف پیغمبرخاتم صل الله علیه و آله و سلم در عبادت نرسیده اند . و لذا ما در هنگام شهادت نماز ، تنها پیامبر اعظم را عبدِ « هو » و رسولِ « هو » معرفی میکنیم . البته همه ی اینها در جای خود بسیار حرفها دارد و قابل بحث و پروراندن است .

  

     حضرت امام خمینی رحمه الله در مصباح الهدایه میفرمایند : انسان را دو سفر است ؛ یک سفر از خلق به ربّ مقید ، و سفر دیگر از ربّ مقید به ربّ مطلق . در سفر دوم انبیاء نیز همانند دیگران ، پیغمبر اعظم را قبله ی خویش قرار داده و به سمت ربّ او که همان ربّ مطلق است مسافرت میکنند .

  

    و لذا کتاب پیامبر عالی ترین کتاب ، و رسالت او اشرف رسالتها و نبوت و ولایت و خلافت او فوق همه ی نبوتها و ولایتها و خلافتهاست . زیرا فقط ایشان صاحب مقام عبودیت هویت غیبیه ی حق تعالی است . پس هرکس پیغمبر اعظم صلوات الله علیه و آله را شناخته ، خدا را شناخته است . و این یکی از معانی ای است که عرفا در باره ی حدیث « من عرف نفسه فقد عرف ربه » گفته اند .  پس سفر دوم ، سفر تمام نظام هستی است بسوی پیامبر اعظم صلوات الله علیه و آله .

 

    « انّا لله و انا الیه راجعون » نیز خطاب مختص خداوند  به پیامبر اکرم است که چون خداوند متعال میداند که همه ی موجودات در سفر تکاملی خود ، بالفطره خواهان پیامبرند و به سوی او در حرکتند ، به رسول خود امر میکند که بگو : من با تمام هستی بسوی خدایم میروم .

 

     البته باید توجه داشت که رب مطلق یا ربّ پیامبر ،  غیر از ربّ مقید یا ربّ موجودات نظام هستی نیست . بلکه رب مطلق همان رب مقید است که با سعه ی بیشتری خود را جلوه داده است . زیرا که در مراتب هستی و وجود ، هر وجودی قابلیت درک وجود بالاتر از خود را ندارد و این بستگی به سعه ی وجودی او دارد . و چون پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله در دایره ی موجودات عرضی ، بالاترین درجه را داراست لذا تنها اوست که قابلیت عبودیت هویت غیبیه ی حق متعال را داراست و دیگران همه به امامت او در سیر و سلوکند . زیرا که قابلیت درک مقام هویت غیبیه ی حق را دارا نیستند .

 

    *

 

    سالروز میلاد رحمت عامیان و مهربانترین هستی بر شیعیان آنحضرت گرامی باد .

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۵/۰۱/۲۷ساعت 11:5 توسط هارپوكرات| |

تنها رنگ باقی مونده . . . خاکستری .

 

با یاد تو ای لطیف دردانه ؛

 

 

      چقدر سخته توی چشمای کسی نگاه کنی که تمام مهرت رو ازت دزدیده و بجاش یه زخم همیشگی به قلب تو هدیه داده . و تو بجای اینکه لبریز از کینه و نفرت باشی ، حس کنی که هنوز هم دوستش داری . چقدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری  تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شده . چقدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچ چیز جز سلام نتونی بگی ...

    چقدر سخته گل آرزوتو ، توی باغ دیگه ای ببینی و هزار بار توی خودت بشکنی و آروم زیر لب بگی : گل من باغچه ی نو مبارک . . .

 

 

نوشته شده در شنبه ۱۳۸۵/۰۱/۲۶ساعت 9:57 توسط هارپوكرات| |

من اگر سایه ی خویشم یارب . . . . روح آواره ی من کیست ؟ کجاست ؟

 

بسمک یا لطیف ؛

 

    دلهای شما در سکوت خود ، رازهای روزها و شبها را میدانند . ولی گوشهاتان تشنه ی شنیدن صدای دانش دل هستند . شما میخواهید آنچه را که همیشه دراندشه دانسته اید در سخن نیز بدانید . میخواهید با انگشتهاتان تن رویاهاتان را لمس کنید .

 

    و چه بهتر که چنین کنید . چشمه ی روح شما ناگزیر سرریز میشود و نجوا کنان به دریا میرود ؛ و گنج ژرفای بی پایان شما در برابر چشمتان پدیدار میشود . اما برای کشیدن گوهرهای ناشناخته ی خود ترازویی مسازید . و ژرفای دانش خود را با چوبی یا ریسمانی اندازه نگیرید . زیرا که خویشتن دریایی است بیکران و بی بن .

 

   مگویید "حقیقت را یافته ام " . بگویید " حقیقتی را یافته ام ". مگویید " راه گردش روح را دیده ام " ، بگویید " روح را دیدم که از راه من میگذشت " . زیرا که روح از همه ی راهها میگذرد . روح بر یک خط راه نمیرود و مانند نی نمیروید . روح شکفته میشود مانند نیلوفر آبی که گلبرگهای بیشمار دارد .

جبران

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۸۵/۰۱/۲۴ساعت 13:55 توسط هارپوكرات| |

بسمک یا لطیف ؛

 

    بانوی مغاک بی گذر من ! اینبار تنها با شما راز میگویم . رازهایی که سینه ام را انباشته و دردهایی را همراهم کرده که گریزی از آن نیست . از سوال میپرسید . آری من هم بسیار از سوال ، سوالها دارم . میدانم که انسان امروز ، خود را در میان سوالهای بیشمار خویش مدفون نموده است . عادت کرده ایم که تنها سوال کنیم . اما پاسخ آن برایمان بی اهمیت است . دریافته ایم که میتوان در پناه سوالات زیبا و بلند ، و سکوتهای طولانی پوچ ، و در لابلای کلمات لبالب از ایهام ، شخصیت و افکار کوتاه مرتبه ی خود را پنهان نمود . آری ؛ با دانش ، به دانش پشت میکنیم . خوشتن را به ظاهر متفکران صورتگری میکنیم . ابدا ذره ای هم به باطن خویش نمینگریم . میپنداریم که خورشید همواره در پس ابر میماند . اما نه ! اینگونه نیست که سکوت بی تفکر و خلاء خالی از فقر ، همیشه شخصیت تهی ما را پنهان بدارد . اینگونه نیست . سکوتی که در پشت آن فریادی نیست ، از روح تهی است و خلاء ای که از معنای فقر بپا نخواسته باشد ، هیچگاه جاذب اشراق نیست .

 

    میدانم . به دیدن اینگونه اشخاص عادت کرده ایم . کافیست به اطراف خود نظر بیفکنیم . دنیایی از سوالات بلند را خواهیم یافت که پرسنده ، اغلب خود نمیداند که چه پرسیده است . طوطی وار سوالهایی را از بر میکنیم و برای کبریای خود ، آنرا به اطرافیان خود ابراز میداریم . آری . من هم اینگونه ام . من خود نیز خالی از این نقص نیستم . زیرا که من نیز خالیم از فقر . میدانی ای بانوی مغاک من ، رسیدن به سوال نیز ، خود شایستگی میخواهد . هر کسی را یارای رسیدن به سوال نیست . که سوال خود مرتبه ای از فقر است . فقری که افتخار پیامبر اعظم صلوات الله علیه بود . پس ما چگونه میتوانیم اینگونه راحت از آن سخن بگوییم ؟! مگر نشنیده ایم که امام علیه السلام فرمودند که فقر ، سرّی از اسرار خداست ؟ . . .

 

    نه ! من نمیخواهم تا مغاک خویش را در لفافه ی سوالات مبهم و بلند بپوشانم . قصدم از ابراز این سوالات تلنگری بود بر آنانکه پرسیدن را هم از یاد برده اند . قومی از آنسوی بام می افتند و قومی دگر نیز از اینسوی . اما من دوست میدارم که اگر خدایم نظری کند ، و پلی بیندازد بر مغاک بی گذرم ، با شما ، آنانکه برای لحظه ای هم که شده ، گریزی دارند از لحظه های زیبای زندگی خویش ، بر این مغاک خاک آلود و تیره ، از پاسخ این سوالات بگویم . اما چه کنم که نه دانش و شهود آنرا دارم و نه بیان برای حتی الفاظی طوطی وار . پلی نیست بر این مغاک تا خدایش بخواهد . من هم چشم براه آنم . . . سکوت تکه تکه میکند سینه ی این مغاک را . . .

 

    اما درد دلی هم با شما دارم . دردی برخاسته از سوالی که درونم را میمیراند . نشان این مغاک را با چندی از دوستان آشنا و نا آشنا در میان نهاده ام . و حتی خلوتها یم را نیز با آنها به میان نهادم . اما حتی برای یک بار هم نشد که کسی از یک جمله ، حتی از یک جمله ی آن سوالی بپرسد از صاحب سخنش !!! عجبا ! یا همه میدانند آنچه را که حتی فراتر است از فهم نگارنده شان ، و یا اینکه در اصل هیچگاه حتی نظری هم بر این سخنان نیفکنده اند . در هر دو حالت این بی حسی و بی حالی مسافران ، دلم را میمیراند و سوقم میدهد به سکوتی ژرف تر . من که خود بیان نمیدانم . این سکوتهای دردآلود هم بر این ناتوانی میفزاید و لحظه به لحظه مرا به مرگ حیاتم نزدیک تر میسازد . گویا حیاتی دیگر در من نیست . مردابیست بی جریان که حتی چاهی را هم برای خود نمی یابد . چاهها همه خود پُرند ! نیازی به راز گویی ندارند . عجبا از دشتستانی مملو از چاههای پُر از . . .  . . .

 

    چه بگویم بانوی مغاک من ؟ باور کنید که همین سوال کوچک شما از سوالهایم چنان امیدی را لحظه ای در جانم انداخت که نشستم و اینگونه درد با شما نهادم . نمیدانم ؟ همه یا مملو از سوالاتی هستیم که خود معنای آنان را نمیدانیم ، و یا خالی از حتی یک سوالیم . شگفتا از این بشر که در آن حد میان بندرت یافت میشود .

 

   دیگر نمیدانم چه باید گفت ؟ . . .

 

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۸۵/۰۱/۲۴ساعت 8:27 توسط هارپوكرات| |

بسمک یا لطیف ؛

 

آسمانی آبی تر هم هست . . .

   

     طوفان افکارم را امشب ، ای دوست بسوی تو میرانم . لحظه ای درنگ کن با من ای دوست من ؟ با تو نجوایی دارم . بیا و دمی بنشین در کنار رود خروشان دهری که میگذرد و میگذراند بر ما خویشتن ما را . ما در کنار یکدیگر خواهیم نشست ، دست در دست . اما چرا اینهمه دوریم از یکدیگر ؟ و دوریم از خویشتن خود نیز . باورهایمان سست و پوشالی شده اند . سراب ها ، همه ی باورهایمان را از ما گرفته اند . آنگونه که تو دست در دست من ، مرا انکار میکنی ! بر نور تکیه داریم و به تاریکیها امید بسته ایم . چرا  خاکی را که پای بر آن میساییم نمیبینیم ؟ چرا با بادهای پریشان آشتی نمیکنیم ؟

 

   شبهایمان دیگر گهواره ی آرامش ما نیستند . شبها آشفته اند و روزهایمان مفقود .  چرا تاریک گشته ایم ؟ چرا دلهایمان تا این اندازه از هم فاصله گرفته است ؟ چرا یکدیگر را نمیبینیم ؟ چرا یکتا نقطه ی یگانگیمان را از خاطر برده ایم ؟ چرا دیگر دعا نمیکنیم ؟ چرا اشک نمیریزیم ؟ چرا خداوند را ندیده میگیریم ؟ چرا قوانین خدا را چون سکه های اصحاب کهف از رونق انداخته و به انزوا کشانده ایم ؟ مگر خدایی که با بشر سخن گفت ، از فردای او ناآگاه بود ؟ چرا در کلام او شک میکنیم ؟ چرا دلهایمان اینهمه زنگارپوچی گرفته است ؟ چرا بر گمراهی خویش شک نمیکنیم ؟ چرا دلهایمان را در نمی یابیم ؟ چرا به یکدیگر کمک نمیکنیم ؟ چرا گرسنگان جهان پیش چشمان ما جان میدهند و ما تنها تماشا میکنیم و تاسف میخوریم ؟ چرا از جهل یکدیگر علیه یکدیگر استفاده میکنیم ؟ چرا به یکدیگر دروغ میگوییم ؟ چرا ترازوهای ما دیگر درست کار نمیکنند ؟ چرا به رنج یکدیگر میخندیم ؟ چرا ارزشهایمان نسبی شده اند ؟ چرا سیاستمداران ما اینقدر دروغگو شده اند ؟ چرا حاکمان جهان تا این حد فاسد گشته اند ؟ چرا فیلسوفان ما شکاک شده اند؟  چرا رسانه هایمان این اندازه فریبنده اند ؟ چرا واعظانمان ترسو شده اند ؟ چرا . . . ؟

 

     آیا نسبتی نیست میان الهیات ما و رنج بشر ؟ آیا خداوند فصلی را برای رنج بشر اختصاص داده است ؟ آیا آسمان به فکر زمین نیست ؟ آیا ما فراموش شده ایم ؟ آیا خداوند راهی را برای عبور از بی عدالتی و بی تقوایی با ما در میان ننهاده است ؟  آیا خداوند به فکر ما هست ؟ آیا خداوند با بشر سخن گفته است ؟ آیا آخر دهر اینجاست ؟  آیا اینجا همه چیز پایان می یابد ؟  آیا نجاتی از این پایان شوم نیست ؟ آیا نبایستی انتظار کشید ؟ آیا امیدهای محمد و مسیح ( علیهم السلام ) داستانهایی کودکانه بوده اند ؟ که اگر آن امیدها تا این حد نسبی و مشکوکند ، پس بشر به کدامین نقطه میبایست اتکا کند ؟ . . . نه ! ریسمانی هست . ریسمانی که حقیقت دارد آنگونه که هستی حقیقت دارد . کورند آنانکه هستی را از واقعیت دور کرده و نسبی میپندارند . آری ، حقیقت جز بر حقیقت آشکار نیست . . . .

 

   آری ؛ به ما آموخته اند که اگر تنها روزی به پایان جهان باقی مانده باشد ، مهدی و مسیح خواهند آمد . . . خواهند آمد و . . .    . . .

 

 

. . .  و آنروز ای دوست ، در خواهیم یافت که حقیقت تا چه میزان حقیقت داشت ؟

 

 

یا حق

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۸۵/۰۱/۲۲ساعت 22:34 توسط هارپوكرات| |

بسمک یا الهی

           و بنور وجهک الذی اضاء له کل شیئ    

     

       مآخذ شیعه حاکی از آنست که امام ششم ، حضرت صادق علیه السلام نخستین امامی است که نظام زیر زمینی ارتباطات را در جامعه بکار گرفت . در ابتدای امر هدف اصلی وکالتِ یاران خاص ، جمع آوری خمس و زکات بود . لیکن با سخت تر شدن شرایط و با توجه به اینکه حکومت عباسی امامان را به پایتخت احضار میکرده و از نزدیک مراقب کوچکترین حرکات آنها بوده است ، وکیلان امام حکم ارتباط دهندگان بین او و شیعیان را پیدا کردند و به مرور زمان به علت عدم امکان تماس مستقیم امام با مردم ، مسئولیت بیشتری به وکلا واگذار شد .

      امام صادق علیه السلام آنچنان هوشیارانه فعالیتهای سازمان را هدایت میکرد که عباسیان به هیچ عنوان قادر نبودند از وجود آن آگاهی یابند . آن حضرت از روی تقیه ، از پیروانش میخواست تا وظایفی را نسبت به سازمان انجام دهند ، بدون آنکه بدانند در واقع کارگزاران او هستند .

       شیخ طوسی روایت میکند که نصر بن قابوس لخمی ، بیست سال وظیه ی وکالت او را انجام داد بی آنکه بداند به عنوان وکیل حضرت منصوب است .

 

     بعد از امام هشتم دیگر امامان معصوم برای همگان ظاهر نمیشدند . بلکه فقط برای خواص شیعه آنهم در موارد خاص ظاهر میشدند  . حتی پاسخ به سوالات و رفع نیازهای آنان را غالبا از پشت پرده انجام میدادند تا شیعیان را برای غییبت قائم آل محمد علیهم السلام آموزش دهند و آماده کنند . در پرتو همین آموزشها بود که غیبت ناگهانی امام عصر ، برای شیعیان آنزمان گران نیامد .

    هرچه دوران غیبت صغری نزدیکتر میشد استتار امامان نیز بیشتر میگردید . مسعودی مینویسد : «امام هادی علیه السلام غیر از عده ی کمی از یاران خود ، از نظر اغلب شیعیان غایب بود . و هنگامی که امر امامت به امام حسن عسکری علیه السلام واگذار شد ، آنحضرت با خواص شیعیان خود نیز از پشت پرده صحبت مینمودند . »

    همینطور که میبینید مسئله ی غیبت ، امری نبود که ناگهان صورت گیرد . این امر از زمان پیامبر اعظم صلوات الله علیه مطرح بود و ایشان همواره به آن تاکید نموده و اصحاب خود را برای آنزمان آماده مینمودند . اگر که این آماده سازی صورت نمیگرفت ، چه بسا که غیبت حضرت صاحب علیه السلام موجب انکار مطلق وجود ایشان و انحراف افکار عمومی میگشت .

    امامان معصوم به این آماده سازی پیش از غیبت هم اکتفا نکردند و بنابر همین حضرت صاحب علیه السلام پیش از غیبت کبرای خود ، غیبتی کوتاه مدت تر و نزدیکانه تر با شیعیان داشتند که به غیبت صغری معروف است . ایشان در طول این مدت هفتاد ساله بوسیله ی چهار نایب خود توانستند ارتباط خود را با شیعیان بگونه ی خاص تری از زمان غیبت کامل خود برقرار نمایند و این خود باعث شد تا تفرقه هایی که بین شیعیان ، پس از غیبت صغری پدید آمده بود از بین برود . بهتر است بدانید که امامیه پس از شهادت امام حسن عسکری و آغاز غیبت صغری ، تا بیست فرقه منشعب شدند . اما در طی غیبت صغری و در پی ارتباطی که امام علیه السلام توسط نایبان خاص خود با شیعیان برقرار مینمودند تمامی این فرقه ها از میان رفتند و جز شیعه ی امروزی باقی نماند .

 

  اینک دوستان من ، حال اگر با مطالعه ی دقیق تاریخ آنزمان و با منطق صافی و بدور از نگرشهای تاریک و مغشوش خود به امر غیبت و ظهور نظر افکنیم ، آیا نباید نتیجه بگیریم که ظهور حضرت صاحب ، پس از هزار و چند سال ، میبایست آرام آرام و با طی مراحلی خاص صورت پذیرد تا مجددا به انکار حضرت نینجامد ؟ چه بسا اگر که حضرت ناگهان ظهور کنند ، شیعیان به بیش از بیست فرقه تجزیه شوند . اما عقل و قلب سلیم این حقیقت را می یابد که ظهور حضرت نیز میبایست تدریجا و با شکل نیابت عام ، آرام آرام صورت پذیرد تا شیعیان آمادگی ایجاد ارتباط مستقیم دوباره با امام خود را بیابند .  همانگونه که نائبان خاص حضرت ، در غیبت صغری در طی زمان و آرام آرام در مدت صد سال توانستند با ارتباط خاص خود و سکوتشان ( که شیوه ای خاص بود ) ماهیت فرقه های منحرف آنزمان را ظاهر نموده و باعث انقراض آنها شوند ،  نائبین عام امام نیز در این زمان میبایت با اتخاذ همان تدابیر ، فرصت این را به شیعیان بدهند که خود نظاره گر ظهور ماهیت فرقه های منحرف بوده و خود از صافی صراط عبور کنند و تمییز داده شوند  و در این عصر ظهور صغری ، خود را آماده و یکپارچه کنند برای ظهور کبرای حضرت بقیة الله الاعظم صلوات الله علیه .

 

   پس بیائید تا کمی بر افکار و دیدگاه های خود وسعت دهیم و امر نیابت امام را دقیق تر بشناسیم و تا حد توان عقل و درک خویش بر اسرار نیابت امامان خویش آگاه شویم تا ندانسته در برابر آن نایستیم .  بیایید کمی زبان سکوت را بشناسیم و بعدی دیگر بر حواس و ادراکات خویش بیفزاییم . بخدا قسم ، از سکوت ائمه ی اطهار علیهم السلام بیشتر از سخنانشان میتوان آنان را شناخت اگر دلها آرام گیرند . . .

قل ارأیتم ان اصبح مائکم غورا فمن یأتیکم بماء معین ؟

بگو ای پیامبر من با ایشان که اگر صبح کنید و ببینید که آب شما در زمین فرو رفته است ، پس چه کس دیگر برای شما آبی جاری خواهد آورد ؟

 

------------------------------------------------------------------------------

 با استفاده از کتب :

 زندگانی نواب خاص امام زمان علیه السلام

 الغیبة

 روزگار رهایی

 اثبات الوصیة

 و نظرات شخصی نویسنده

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۸۵/۰۱/۱۷ساعت 11:30 توسط هارپوكرات| |

بسمک یا لطیف 

 

 

 

تو نيستي كه ببيني

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاريست !

چگونه عكس تو در برق شيشه ها پيداست  !

چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است !

 

هنوز پنجره باز است .

تو از بلندي ايوان به باغ مينگري .

درختها و چمنها و شمعدانيها

به آن ترنم شيرين ، به آن تبسم مهر

به آم نگاه پر از آفتاب مينگرند .

تمام گنجشكان

كه در نبودن تو

مرا به باد ملامت گرفته اند

تو را بنام صدا ميكنند !

هنوز نقش تو را از فراز گنبد كاج

كنار باغچه

          زير درختها

                    لب حوض ،

درون آينه ي پاك آب مينگرند .

 

 

تو نيستي كه ببيني چگونه پيچيده است

طنين شعر نگاه تو در ترانه‌ي من

تو نيستي كه ببيني چگونه ميگردد

نسيم روح تو در باغ بي جوانه ي من .

 

چه نيمه شبها كز پاره هاي ابر سپيد

بروي لوح سپهر

تو را ، چنانكه دلم خواسته است ، ساخته ام .

 

چه نيمه شبها ــ وقتي كه ابر بازيگر

هزار چهره بهر لحظه ميكند تصوير

به چشم همزدني

ميان آنهمه صورت تو را شناخته ام .

 

به خواب ميماند ؛

تنها به خواب ميماند .

چراغ ، آينه ، ديوار بي تو غمگينند .  

تو نيستي كه ببيني

         چگونه با ديوار

به مهرباني يك دوست از تو ميگويم .

تو نيستي كه ببيني چگونه از ديوار جواب

جواب ميشنوم .

 

تو نيستي كه ببيني ، چگونه دور از تو

بروي هرچه در اين خانه هست

غبار سربي اندوه ، بال گسترده است

تو نيستي كه ببيني ، دل رميده ي من

بجز تو ياد همه چيز را رها كرده است .

 

غروبهاي غريب

در اين رواق نياز

پرنده ساكت و غمگين

        ستاره بيمار است .

دو چشم خسته ي من

در اين اميد عبث

دو شمع سوخته جان هميشه بيدار است .

تو نيستي كه ببيني .

 

 

فریدون مشیری

 

 

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۸۵/۰۱/۱۰ساعت 19:18 توسط هارپوكرات| |

بسمک یا لطیف .

قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرموده اند: كل یوم عاشورا و كل ارضٍ كربلا... این سخنی است كه پشت شیطان را می لرزاند و یاران حق را به فیضان دائم رحمت او امیدوار می سازد.

... و تو ، ای آن كه در سال شصت و یكم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بوده ای و اكنون ، در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت ، پای به سیاره زمین نهاده ای ، نومید مشو ، كه تو را نیز عاشورایی است و كربلایی كه تشنه خون توست و انتظار می كشد تا تو زنجیر خاك از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایش هجرت كنی و به كهف حَصینِ لازمان و لامكان ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مكان ، خود را به قافله سال شصت و یكم هجری برسانی و در ركاب امام عشق به شهادت رسی...   

       یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند . آدم نیز در این قافله ملازم ركاب حسین است ، كه او سرسلسله خیل پشیمانان است ، و اگر نبود باب توبه ای كه خداوند با خون حسین میان زمین و آسمان گشوده است ، آدم نیز دهشت زده و رها شده و سرگردان ، در این برهوت گمگشتگی وا می ماند .

 

از کتاب زیبای " فتح خون " نوشته ی شهید آوینی

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۸۵/۰۱/۰۲ساعت 22:59 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night