آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
امیر المومنین علی علیه السلام در خطبه ای از نهج البلاغه در یادآوری از دوستی از دوستان خویش اینگونه سخن میگویند : " مرا در روزگاران گذشته برادری بود در راه خدا ، که کوچک بودن دنیا در نظرش ، او را در چشم من بزرگ میکرد . شکمش بر او تسلطی نداشت . آن چیز را که نمیافت آرزو نمیکرد . و اگر میافت ، بسیار بکار نمیبرد . بیشتر روزگارش خاموش بود . و اگر میگفت ، بر گویندگان غلبه میافت و تشنگی پرسندگان را فرو مینشاند . افتاده بود و هم او را ناتوان میپنداشتند ، اما هرگاه زمان کوشش پیش می آمد ، شیر خشمگین و مار پر زهر بیابان بود . برهان نمی آورد تا نزد قاضی میرفت و کسی را سرزنش نمیکرد در کاریکه برایش بهانه ای میافت ، تا اینکه عذر او را میشنید . از دردی شکوه نمیکرد مگر وقتی که بهبود میافت . آنچه میگفت بجا می آورد و آنچه نمیکرد نمیگفت . اگر در سخن به او غلبه میکردند در خاموشی مغلوب او بودند . چرا که در شنیدن حریص تر بود تا در گفتن .و اگر ناگاه میان دو امر میماند ، مینگریست که کدامیک بر خواهش نفس نزدیک تر است ، پس آنرا ترک میکرد و دیگری را میگزید . . . بکوشید که این صفات را فراگیرید و به این خوی ها رغبت کنید . که اگر بر همه توانایی ندارید ، فراگرفتن اندک از آن بهتر از فروگذاردن همه ی آن است ." دوست ها داشتم . دوست ها دارم . هرکدام در طعمی از خدا ! دوستانی داری از جنس خاک . دوستانی از جنس باد. دوستانی از جنس دریا . گاه از جنس دوزخ . دوست ها هرکدام پلی هستند بسوی افقی . دوستانی داشتم از جنس جنون . دوستانی داشتم از جنس خاک . خاک محض . سرد . خاموش . دوستانی داشتم از جنس جنون . از جنس شبهای خاموش سرگردان . از جنس دیوانگیهای کوتاه . از جنس سرنهادن ها . تسلیم ها . . . فریادها. . . واژه ها . . . آه ای دوست ای دوست ای دوست . . . یادش بخیر . . . دوستانی داشتم از جنس فردا . دوستانی داشتم از جنس روزمرگی . فرتوتی . دوستانی بودیم از جنس سکوت . . . یاد دارم حتی دوستی داشتم از جنس شمس . . . آتش بجانم افکند و . . . . . . . . رفت . و ماند . حصارها وسیع شدند با او . افق ها گسترده شدند تا مرگ . عشق معنا شد حتی تا فراق . خدا نزدیک شد با او ، حتی تا رگ ! دوستی داشتم حتی ، از جنس کاه . او هم رفت . اما همچون کاه سبک . دوستی داشتم حتی چون شیشه ، شفاف . براحتی شکست اما . میدانم اما ، دوستانی هم هستند از جنس کوه . . . از جنس کوه . . . از جنس کوه . خدا میداند تنها ، که چقدر دوست میدارم خیره در شمعی بمانم . . . شعله اش همیشه مرا دیوانه میکند . یادم آمد : دوستی داشتم همچون . . . . نه ! نه . من هیچ وقت دوستی نداشتم از جنس شمع ! آری یادم آمد : من هیچگاه دوستی نداشتم از جنس شمع . . . سالها گذشته اما . سالها گذشت حتی . دیوانگی ها کردم . دیوانگی ها دیدم . کودکی ها کردم . کودکی ها دیدم . . . . چه رسم غریبیست دوستی . افق را در دست لمس میکنی . افقی که در چشم تو نیست . در چشمان اوست . جایی که نمیدانیش ، حتی گاه با او ! خدا بامن تنها بود . و من ، دوستی داشتم که مرا بی او خواست . دوستی داشتم که مرا تا او برد . دوستی داشتم که مرا حتی با خویش نخواست ! شاید مرا هیچ میخواست . رسم آواره ای دارد دوستی . رسمی پریشان واقعیت ها . با دوست از کوچه ها گذشتم . بی دوست هم . کوچه ها بودند که آواره ی ما بودند . گاهی احساس میکنم زمان هم آواره ی ماست . واله ای سرگردان بدنبال شکار یک نگاه . یک نگاه خاص . یک نگاه ژرف در چشمان سیاه و عمیق دوست . . . آه . . . . . . . . . چشمهایش . . . چشمهای دوست حرف ها دارد . من حرفهای بسیار خوانده ام از آن . من از چشمها تا دوزخ فرو شده ام . من از چشمها تا بهشت فرا شده ام . آه که دستهایم گاه در چه دستهایی مکث کرد . دستهایی دور . شبهایی شوم . میدانم اما که خدارا سنتی است در هستی . سنتی که من میخواهم از او و او میدهد با دوست . بارها گفته ام . بازهم میگویم : دوست همان دعای اجابت شده ی ماست . . . تو باور نکن باز . فکر میکنی از ما چه میماند ؟ پ ن : ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم . . . سخنی در باب عرفان های کاذب عصر ما ، که متاسفانه در میان جوانان باب شده است . مارهایی بس خوش خط و خال که هویت درونیشان همان اومانیسم است . انسان محوری . اینکه انسان را محور تمام ادراکات میدانند و خارج از ادراک انسان ، به حقیقتی مجرد و محض اعتقاد ندارند . اینکه احساس انسان معیار همه چیز است . اینکه در نهایت ، انسان خود آفریدگار خویش میشود . و نهایت اینکه تو پس از دیدن فیلم مستند " راز " غرق لذت و شعف میشوی . اینکه تو خدای خود را گم میکنی . اینکه تو گم میشوی . اما حرکت حسین چنان طنینی در گوش تاریخ افکند که پیروانش هیچگاه اسیر این ضلالت نگردند . چرا که حسین چراغ هدایت در شبهای دیجور ظلمت است . همان کشتی نجات از تلاطم ها و پریشانی های زمانه . و شیعه ی حسین ، هیچگاه خود را در مرکز آفرینش نمیبیند . چرا که حسین به بلندای تاریخ فریاد زد که : "اگر دین محمد جز به بهای خون من زنده نمیماند ، پس ای شمشیرها مرا فراگیرید ." حسین با این کلام این چراغ هدایت را روشن کرد تا شیعه هیچگاه و به هیچ ترفندی مبتلا به "انسان محوری " نشود . چه اینکه حسین هم که انسان کامل و حجت خدا در زمان خود بود با تمام دارایی اش فدای دین محمد میشود . یعنی این همه عظمت فدای عظمتی بالاتر از خود . این سیلی سختی است به کسانیکه دین را بازیچه ی هواهای نفس خود کرده و گمان میکنند که دین همان دریافت ذهنی و مکاشفات درونی آنهاست و بدین سان باب اباحه گری و خودپرستی را در نفس خود میگشایند . ای آنکه عادت وار بر حسین میگریی و بر سینه میزنی ! حسین با آن همه عظمت قربانی دین شد . تو برای دینت چه به قربانگاه آورده ای ؟ ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد این مدعیان در طلبش بی خبراننـد کان را که خبــر شد خبری باز نیامد سخنی کوتاه هم در این باب را از زبان دکتر سروش یشنوید . لینک " وقتی که در صحنه ی پیکار حق و باطل نیستی ، هرکجا میخواهی باش . به نماز بایست یا به شراب بنشین. فرقی نمیکند ! بی امام ، سعی صفا و مروه هم سعی ای بیهوده است . همچون عرق ریختن های بی حاصل امروز مسلمانان که هرچه بیشتر عرق میریزند بیشتر به بدبختی و فلاکت میرسند . بی معرفت امام ، طواف بر گرد کعبه ، طوف بر گرد همان بتخانه ی بزرگ است پیش از رسالت محمد (ص) . . . " " دکتر شریعتی -- حسین وارث آدم " باخودم میگفتم اگر در تمام عمر یکبار هم برای حسین بر سینه نزنم و فقط و فقط این سخنرانی دکتر شریعتی رو به حقیقت درک کنم ، برای دنیا و آخرتم توشه کافیست . و مگر نه آنکه میزان بلندای هر عمل ، معرفت و سپس خلوص است . پس عجبا از ما که نمیدانیم حسین از چه رو چنان مستانه همه ی آنچه در دنیایش بود را به فدا داد ، و بر سینه میکوبیم . گریه بر زخم های حسین کافیست . بر دردهای حسین مویه کنید ... لینک دانلود سخنرانی فوق العاده ی دکتر شریعتی با عنوان "حسین وارث آدم" " قافله عشق در سفر تاريخ است و اين تفسيري است بر آنچه فرموده اند: كل يوم عاشورا و كل ارضٍ كربلا... اين سخني است كه پشت شيطان را مي لرزاند و ياران حق را به فيضان دائم رحمت او اميدوار مي سازد. متاسفانه انسان امروز ، در زندگی پست کوته بینانه و حال پرست غرب زده ، منتظر چیزی نیست جز مترو ! و حال آنکه فلسفه ی "انتظار" روحیست پهناور و گداختنی در کالبد بشر ، که او را زنده نگه میدارد از آن رو که تصویریست از سرانجام تاریخ . سرانجامیکه هرچند اهریمنیان در تحریفش بکوشند ، بازهم این جبر تاریخ را فریاد میزند که : سرانجام از آن مستضعفان است . و انجام ستمکاران ، نیست شدنی است جاودانه . و این جبر تاریخ است که پروردگار هستی آنرا به انسان وعده میدهد تا از چینش های شگرف و عظیم اهریمنان ، ترس و نومیدی در دلش ایجاد نگردد . و در فروریختن هیمنه ی ستمکاران در دلش ، بداند که نیرویی هست که ورای همه ی دنیای ظالمان ، تسخر میزند بر کاخهای کوخی شان . " لبخند و امید به آینده " و نیز " فریاد و اعتراض به احوال و نظام حال " ، هرگز در جان مومن نمیمیرد ، اگر که به حقیقت فلسفه ی زیبای انتظار را دریابد . اگر که فراموش نکند که پروردگار هستی ، کسی دیگرست . جز این دیوان سرابین . و زندگی چیز دیگرست جز این بیگاری و فرسودگی. فلسفه ی انتظار را خداوند هستی در نهاد انسان بنیان نهاد ، تا دردانه اش ، هیچگاه "نه گفتن " به وضع حال را فراموش نکند و بداند که آسمانی آبی تر هم هست که میبایست برایش کوشید . و تو ای آنکه در جرگه ی منتظران آرمیده ای ، هوش دار که : " ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم " " خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد ، مگر آنکه آنها خود را و عادات و تفکرهاشان را تغییر دهند . "


| Design By : Night |