آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

بسمك يانور.

      قطعه اي از بهشت است اينجا. در ساحل درياي پرعظمت فاطمه اي ديگر ،ازجنس بلور آرام گرفته ام. اينجا حريم ملكوتي فاطمه ي معصومه است ومن نميدانم چگونه ازخداوند سپاسگزار باشم كه بااينهمه تاريكي دل، رخصتي داد تا اينجا چشم بر ضريح آسمانيش بدوزم و از دل ابري خويش شكوي كنم. خداوندا بحق اين عزيز بكر و آسمانيت ، در اين بتكده ي مسحور كننده ي زمان، اگر بت شكنت را رخصت نميدهي هنوز بر شكستن بتها، لااقل دلهاي ما بشكن ، كه دل شكسته جايگاه نظر توست. ومباد كه دل خراباتي ما آباد باشد به سياق بت پرستان. اين دل اگر آزاده نيست ويرانه اي شكسته باشد به. مگذار كه باور كنيم تنهايي مان را اي متين زيبا. آمين.

 (دوستان خوبم اينجا به نيابت از همه ي شما عزيزان سلام كردم بر معصومه ايكه بارگاهش چون بارگاه كبرياي خداست)

نوشته شده در جمعه ۱۳۸۹/۰۲/۳۱ساعت 16:46 توسط هارپوكرات| |

صفايي بود ديشب باخيالت خلوت مارا

ولي من باز پنهاني توراهم آرزو كردم ...

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۹ساعت 10:54 توسط هارپوكرات| |

غیر از  " ولایت " کدامین حقیقت میتوانست قربانی ای به عظمت " فاطمه "  به فدا دهد ؟

فاطمه که میگویی ، گویی ژرفای ولایت را صدا میزنی . چه قیامتی بود آنروز که " ماده ی وجود " فدای حقیقت وجود گشت . . .  عجب رستاخیز مهیبی بود آنگاه که " نفس کل " در دستان " عقل کل " پرپر شده ، راه روح را در پیش گرفت . . .

حقایق ، گاه بی مثالند و دست نیافتنی . همچون آرامگاهش که آرامگاهش ماند تا فرزندش . . .   . . .

.

.

.

آه ای موعود زمان ، ای نجوای نیمه شبهای فاطمه . . .

ای آخرین سوسوی امید دل پاره پاره ی مادر . . .

امید فاطمه ای تو . . . . خدا کند که بیایی . . .

(مرثیه ای در سوگ مادر)

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۷ساعت 16:14 توسط هارپوكرات| |

.

    بارها شنیده ایم آن کلام دلربا را . آن عبارت مسحور کننده . آن کلام شیرین که برای اولین بار از دهان شیرین رحمت للعالمین به جهان تراوید . و از شهد دلانگیزش عالمی نورانی گشت . کوثرش را وصف میکرد . و تو میدانی که  ؛ کوثر را انگونه میبایست وصف نمود که هر چشمی نبیند و هرگوشی نشنود . کوثر را به کلام سکوت میبایست وصف نمود و نبی اکرم ، آن پدر مهربان عالم امکان ، آنقدر لطیفانه دختر دردانه اش را وصف نمود که درمانده ام که آیا لطافت از این بالاتر ممکن است ؟

     " ام ابیها " یش میخواند پدر . و فاطمه چه میبالید بر این لقب . که میدانست راز این کلمات را ، حتی پیش از آنکه قدم بر این لیلة القدر گذارد . فاطمه ام ابیها بود و ام ابیها ماند . و کسی را یارای آن نیست که در این وصف با او به شراکت برخیزد .

     و تو آیا میدانی که این وصف را حقیقت در کدام معنیست ؟  باتو خواهم گفت ، آنقدر که بالها توان پرواز بگیرند  . . .

.

نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۵ساعت 23:49 توسط هارپوكرات| |

.

اگر آنروز بیاید

با تو خواهم گفت از

                          قصه ی تاریک دلم .

 

با تو خواهم گفت از  سرّ نگاهی که فسرد  ؛

با تو خواهم گفت از

قصه ی تاری که تنیدیم و بیک شب

همه پوسید و گسست .

با تو خواهم گفت از

قصه ی راهی که نرفتیم و نبردیم چو باد .

قصه ی رازی که نگفتیم و شبی رفت ز یاد .

قصه آن نیم شبی را که نگفتیم به هم ،

صبح دمید .

و پیامی که ندادیم و دل سنگ شکافت .

لحظه ای ساده نگفتیم بخود :

" شاید  او  باشد گمگشته ی ما "  !

غافل از نیم شبی سرد و غریبانه

                                     که اوراق دل خویش ندادیم بهم

                                                                           و سپردیم به باد . . .

 

ما ندیدیم و دلی رفت ز دست ؛

ما نگفتیم و زمان رفت چو باد .

. . .

لیک ای سنگ ترین !

خواهد آمد روزی

که گشاییم زدل دفتر خویش

و نگاریم در آن

قصه ی جادوگری از شهر فسون را

که به تاراج دل ما آمد،

و شبی برد  ز ما فردا  را . . .

.

                                                          " هارپوکرات "

.

نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۵ساعت 0:41 توسط هارپوكرات| |

انسان ، اين دردانه ي خدا ، تاكجا ازخود ميگريزد؟ تا بكي باخود ميستيزد؟ تاچه حد بخود دروغ ميگويد ؟ وتا چه اندازه پنهاني خود را ميفريبد؟ قصه ي اين عزيز هبوط كرده ، داستاني گشته كه غبار غم بردل نشانده. غريبي كه خود نيز باخويش ره بيگانگي گرفته. كودكي كه باخود نيز به عناد برخاسته. افسوس كه خودنيز خود را نيافت . و اندوه كه خود نيز با خويشتن ، غريبه وار زيست. و اين ميان تنها خدا بود كه او را باور كرد...
نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۲۲ساعت 19:17 توسط هارپوكرات| |

 آه از این پیاله های لبریز . آه که چه طوفانی بپا کرده این دانش انسان امروز . آه که چه پرغرور است بشر بر آنچه گمان میدارد میداند . آه که چه غریب و مهجور است دانش . آه که هستی چقدر در کج فهمی فرزند آدم در بکارت ناشناختگی فرو مانده . آه بر زمانه . آه بر بشر. . .

       گاه که در بدمستی خویش ، پای از ابرهای محیط بر دهر، فراتر میگذارم ، افسوس میخورم بر این جنبندگان روزگار که به تعبیر خداوندگارشان ، همچون ملخ ها در مغالطه ی دانش های رنگارنگ و پوشالی شان ، هرچه بیش میروند سرگردانتر از پیش به گرداب تاریکی و ظلمت فرومیروند و هرچه  به گمان خویش - چراغ علم می افروزند ، آسمان وجود را تاریک تر میبینند . چونانکه گویا دیگر خورشیدی نیست و ستاره ای نمانده و شمعها بی رمق ، کوری او را زمزمه میکنند . و او که طاقت ندارد بر این ملامت ، در آسمان تاریک وجودش ، خورشیدی میسازد و ستارگانی میپراکند تا خود نیز فریبای پنهانی خویش باشد ؛ و تا نکند که دریابد که فقیر تر از پیش است و اندکی از کبریائیش در نزد خویش و خویشان کاسته گردد. 

     و عجیب اینکه فرزندان آدم چه خورشیدهای کاغذین خیالات یکدیگر را باور کرده اند . گویی از ازل هم همین خورشیدهای کاغذین در آسمان وجود ، نور افشانده بودند . وای که بشر چه میکند با خویش . وای که توهم چه میکند با بشر . ای بسا رحمت بر انسان دیروز که خورشید آتشین مخلوق خدارا میپرستید نه کاغذین مخلوق خود را .    و اینگونه شد که انسان ، در طلب دانش ، شهر دانش را از یاد برد و دل به الوان تاریک کننده ی دل نهاد .

       زود است اما . . . زود است که بشر در نگاه بی انتهای ستون دهر ، دریابد که این نه دانش بود که می اندوخت که دانش سکون رساند نه حرکت ، و آرام افزاید نه پریشانی ، و وجد آفریند نه رخوت ، و حیرت در حیرت اندازد نه افزودگی بر سردرگمی . و شــیدا کند نه پیــدا و به سجده افکند نه به استکبــار . آه که انسان بنام علم ، چه دور گشت از علم .

      آنروز که علم ها را دفتر بگشایند، چقدر او در حیرت و افسوس افتد که چه گسترده زمانی را در کابوس بسر برد و چه عظیم عمری را بیهوده بر باد داد . آنگاه که درهای علوم را در پیش چشمش گشایند چه فریاد ها زند بر کوری خویش ، که گمان میبرد در دانشها غوطه وراست و حال آنکه شهر دانش را حصارهاست و این حصارها را دربهاییست مقفول بر غنا. اینجار فقر است کلید گشاینده و تشنگیست رمق پیش رونده . و فرزند آدم چه حقیرانه و مضحک در سایه های حصار شهر ، در جنون کبریای دانش خویش افتاده . پای میگذارد بر شانه های همراهان تا بالاتر رود از سایه ی دیوار بر روی زمین . عجبا بر وهم .

      علم چه مظلوم افتاده و بشر چه با او بیگانه . توهم علم مدتهاست بشر را به بازی گرفته و ما نیز فتراک به دست زمانه سپرده ، پیش میرویم با این طوفان جهل و پریشانی. بشر چه بی توجه است بر تاریکی آسمان پر ستاره ی بالای سرش . ستاره ای چند او را بخود گرفته و نمیبیند پهنه ی گسترده ی تاریک آسمان را . و هیچ از خود نمیپرسد که آنچه نمیبینم چیست ؟ تا مبادا در حقارت جهلش در نزد خویش خجل افتد . اما چه توان کرد که میبایست ندید دیدنیها را تا دریافت نادیده ها را . و این سنت کائنات است .

       اگر انسان میدانست که بزودی عالم تا چه اندازه دگرگونی خواهد یافت ، تا این اندازه خود را گرفتار بندهای این علوم الحیل نمیکرد ؛ چه آنکه آنروز که جام شراب ناب علم بمیان آرند ، هرآنکه ساغرش تهی تر بود و عطشش بیشتر ، شراب افزون برد . و آنانکه پیاله هایی اندوخته از وهم دارند و سیراب از سراب ، چه غبطه خورند بر پیاله های خالی و لبهای تشنه ی غریبان این غریبستان ؛ که مینوشند از دست ساقی شراب عشق و دانش محض .

       آری بزودی ستارگان فروریزند و آسمان دانش حقیقی ، در افق چشمان مسیح آفرینش نمایان خواهد گشت و آنروز ما همه در برابر علم ، بی سوادانیم . چه اینکه آنروز ، سکه های ما چونان سکه های اصحاب کهف ، از رونق افتاده است و آنگاهست که درمیابیم این قرون متمادی ، همه خوابگردانی بودیم که در انقلاب دستان او سیر آفاق میکردیم . و آن هنگامه است که درمیابیم چرا اوتادی که آگاهی داشتند بر خوابگردان این گهواره ی مجنون  زمین عزیز  تا این اندازه در غیبت و فرار و رعب از فرزند آدمی بسر میبردند .

        وَ تَحسَبهم اَیقاظاً وَ هُم رُقود . وَ نُقَلّبهُم ذاتَ الیَمینِ وَ ذاتَ الشِمال . وَ کَلبُهم باسِطٌ ذراعَیهِ بالوَصید .لَوطّلَعتَ عَلیهم لَولّیتَ مِنهُم فِراراً وَ لَمُلِئتَ مِنهُم رُعباً . ( کهف – 18)

و بیدار میپنداشتی  آنان را و حال اینکه آنان در خواب بودند ؛ و ما آنها را به راست و چپ  میگردانیم .و سگ آنها دستان خود را بر دهانه ی غار  ( به نگاهبانی ) گشوده بود . اگر به احوال آنها اطلاع میافتی فرار میکردی و وجودت از وحشت مالامال میشد .

   *

     و تو هارپو کرات ؛ در این شب بی شراب ، به انتظار فلق دانش ، آب کم جو ، تشنگی آور بدست .

 

الهـا . . .

        سینه ام . . .

                                  عطش !

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۱۹ساعت 11:44 توسط هارپوكرات| |

بسمک یا لطیف

        خداوند خیلی لطیفه . و کاراش در اوج لطافته . اونقدری لطیف که برای هرکسی قابل درک نیست . ثوابش در اوج ظرافت و عقابش هم . دوزخش هم و بهشتش هم . باید لطیف شد تا به لطافت او پی برد .

       جایی خوندم  کافری به موسی (علی نینا و آله و علیه السلام)  که در حال رفتن به وعده گاه مناجاتش با پروردگارش بود گفت : " نزد خدات که رفتی بگو هر بلایی تونست سر من بیاره . هربلایی که خواست . " و به تمسخر خندید .

       جوابی که پروردگار موسی به او داد اما اینگونه بود که ای موسی به بنده ام بگو من از پیش ،  همین مکر را با او کرده ام . به او دلی عطا کرده ام که هرگز نمیشکند .

     . . .

     عزیزیست لطیف . و ما چگونه میبینیم هستی رو ؟ ایا معیار های ما هم از جنس اوست ؟

* * *

پی نوشت : این پست رو هدیه میکنم به دوستی که هرگز نمیخوام دشمن شادش ببینم .

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۱۵ساعت 15:53 توسط هارپوكرات| |

 

چشمان ما بهم راهی ندارند ؛ 

دلهامان نیز .

غروب چشمانت ، ظلمانی تر از وهمی بود که خواب مرا می آشفت .

در این دیار حیرت ،

سرگشته تر از خویش و پنهانی تر از تو ، که را بیابم

که این را همدم خویش

و آنرا همتای تو پندارم ؟

غروب واژه ی تلخی بود که نمیشناختمش ، تا تو را حتی به سرابی میدیدم .

اینک اما شکست سکوتم در پس غروب لبخند ساده ات ،

 تمامی امید کودکانه ام را آواره کرده است .

تو

پنهانی تر از آن بودی که بتوان یافتت ؛

و رویایی تر از آن بودی که بتوان شناختت .

                                                                                   

*

 

گفتم صنم پرست مشو ، با صمـد نشین

             گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند       حافظ

نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۱۱ساعت 15:24 توسط هارپوكرات| |

 

     

  

     اگر همون زمانی که همه چیز رو فراموش کرده ای ، خود واقعیت باشه چی ؟شاید همه چیز همونجاست که همه چیز رو از یاد برده ای !

     همه گمشده ای داریم . و هرکس اونرو طوری میشناسه . اما شاید گمشدمون ، دقیقا همونچیزیه که نمیشناسیمش . شاید اصل آسمون ، همون سیاهی باشه نه ستاره هاش . شاید ما همونچیزی هستیم که تابحال از خودمون ندیده ایم . نمیخوام فلسفه بافی کنم . دارم دیوارشکنی میکنم . اگرکه ما بیدار نباشیم چی ؟ اگر زندگی اینی که ما فکر میکنیم نباشه چی ؟ و اگه قوانین فیزیک اشتباه باشند چی ؟ مثلا کی گفته جاذبه باعث میشه ماه دور زمین و زمین دور خورشید بچرخه ؟ اگه اینطور نباشه چی ؟ اگه بگفته ی فیزیکدانان نوین، این چرخش در بعدی بالاتر ، عبور از یک مسیر مستقیم باشه چی ؟ اگر زمان مسطح باشه چی ؟ میدونی اونوقت ما چه میزان مجهول خواهیم داشت ؟ اونوقت تمام زندگانی ما با تمام علوم نقلی و عقلیش ، میشه حکم تنها یه رویای مختصر . شبیه به عبارتی نیست که قراره در قیامتی اونرو بزبان بیاریم ؟ قیامتی که توش آسمونها به غیر آسمون و زمینها به غیر زمین مبدل میشن . پیچیده همچون طومار . سه بعد در چه چیزی پیچیده میشه ؟ و زمان چطور قالبی دیگه بخودش میگیره ؟

یه حدیثی رو قبل ها بطور متحرک توی وبلاگم قرار داده بودم :

     "تمام عالم ملک در برابر عالم ملکوت ، همچون لحظه ای از زمانست در برابر همه ی زمان . و عالم ملکوت نیز در برابر عالم جبروت همین نسبت را دارد . بلکه اصلا میان آندو نسبتی نیست . "

      حالا روشن تر شد سوال ابتدای متنم ؟ اینکه شاید همه چیز همونجاست که تو از این دیدنیها چیزی رو نبینی . نمیخوام انکار واقعیت کنم که فکر کنی فیلسوفانه سفسطه بافی میکنم . دارم قالب ذهنمون رو به چالش میکشم . گاهی یه تکون کوچولو ما رو در سویی جدید قرار میده . سویی که تابحال فکرش رو هم نکرده بودیم که وجود داشته باشه . و اونوقت در هنگام مواجه شدن با این سوی جدید ، تو در چه حالی قرار خواهی گرفت ؟

بذار بیشتر ننویسم .

 . . .

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۰۸ساعت 0:30 توسط هارپوكرات| |

 

    اگر همون زمانی که همه چیز رو فراموش کرده ای ، خود واقعیت باشه چی ؟شاید همه چیز همونجاست که همه چیز رو از یاد برده ای !

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۰۷ساعت 13:16 توسط هارپوكرات| |

 

         دیگه داره دیوونم میکنه . تو نمیدونی من چه گمشده هایی رو توی این " گمشده " پیدا کرده ام . برام خنده داره گاهی . گاهی فکر میکنم این یه شوخیه . مگه میشه کسی دیگه هم به اون فکر کرده باشه ؟!!! بقول  11 از  6  : یعنی تو هم حسش کرده ای ؟؟؟؟؟؟؟   !!!!!!!!!!!!!
        میدونم . میدونم که روزی بر زمان دست خواهم یافت  . و اونروز تنهاام . کسی رو پیدا نکردم که بتونه باهام بتازه . اما اشکالی نیست . تقدیر بر تنهاییه . کسی چه میدونه اونطرف پیچ زمان چی در انتظار منه ؟
        میدونم که فکر میکنی دیوونه شده ام . تو هم بخند . . . میخواهم تنها دیوانه باشم .

        رمضان ۸۴ بود . یه اتاق کوچک خالی توی بیابونای جاده ی قم پیدا کرده بودم . جای دنجی بود . شب بود . و من تنها . کتاب رو باز میکردم . . . و میرفتم اونجایی که سیر خیال انسان رو به اونجا نمیبره . شاید فکر میکنی آدم خیالبافی هستم . اما امشب دیدم که خیال نیست . چون او هم به این اندیشیده . وقتی از حجم زمان باکسی میگفتم طوری نگاه عاقل اندر سفیهی بهم می انداخت که احساس تنهایی میکردم . اما میدونم امشب ، که اونطرف پیچ ، کس یا کسانی هستند که وقتی بهشون برسم با لبخندی از رضایت منتظرم هستند . چون یقین داشتم به چیزیکه همه خیال میپنداشتند . چون یقین داشتم به چیزی که دیده بودم . حس کرده بودم . یقین . . . یقین . . .

        تو میدونی من چی میگم " محب " ! امروز از یقین نوشته بودی . من چشیده ام طعمش را . هرچند که بینهایت انرژی از دست رفته . اما میبایست از دست میرفته . چراشو نمیدونم . اما گویی به همان آیه برمیگرده . همان راز همیشگی زندگی من :  " ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجبا ؟! "  . براستی چرا سر حسین علیه السلام این آیه را زیر لب زمزمه میکرد ؟ تابحال به این اندیشیده ای ؟ زندگیها در زمانها بر هم تنیده شده و تقدیرها در تدبیرها گره خورده و از همینروست که ابالحسن علیه السلام پاسخی بر جبر و تفویض نمیدادند و علم آنرا بر مردم آخر الزمان حوالت میدادند .

        نه . من دیوانه نیستم . گاهی حکمتهای ناب از درون تاریکیهای محض بیرون میتابد . مگر مسیح علی نبینا و آله و علیه السلام خود نفرمود که : " از پلیدی نیکی میزاید ؟ "

       گاه تقدیر بر اینست که خداوند شیشه را در بغل سنگ نگه دارد . چرا که مصونتر است از شکسته شدن گاهی !

      آه که چه دیوانه ام . . . آه که چه مجنونم . . . آه که چه لذتیست در این مستی و دیوانگی . . . خداوند ؛ چگونه سپاست گویم بر سکر امشب ؟ این جام باده از  آه صبحدم کدام دوست بر من حوالت گردید ؟ دیوانه ام . . . دیوانه ام . . . دیوانه ام . . .

میخواهم تنها دیوانه باشم . . .

.

---------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت :

من رو ببخشید بر این که اینگونه مینویسم . باور کنید طوری دیگر از عهده ام خارج است . دیوانه ام !

نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۰۴ساعت 22:37 توسط هارپوكرات| |

این شعر زیبا ی مجذوب تبریزی رو هدیه میذارم اینجا برای دوستی که گمان میکرد دشمنم!


 

یک شـــب آتش در نیستــــانی فتـــاد               سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعلــــه تا مشغول کـــار خویش شـد               هر نی ای شمــع مــــزار خویش شــد

نی به آتش گفت کاین آشوب چیست               مر تو را زین سوختن مطلــــوب چیست

گفت :   آتش بــی سبب نفــــروختـم                دعــــوی بـــی معنیــت را ســــوخـــتم

زان که می گفتی نی ام با صد نمــود               همچنــــان در بند خـــود بودی کـــه بود

با چنین دعوی چــــرا ای کـــم عیــــار                برگ خــــود می ساختـــی هر نو بهــار

مــــرد را دردی اگر باشد خوش است                درد بی دردی علاجـــش آتــــش است

نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۰۴ساعت 13:22 توسط هارپوكرات| |

 

     دیشب پدر را نزدیک آسمان دیدم  ؛ و خود را در غفلت . بادها مرا تا کرانه های زندگی بردند و در ناسوت انسان غلتاندند . آنجا بود که بچشم دیدم بیچارگی انسان را در مقابل هستی .

     غروب بود و تن خسته از غم تنهایی انسان ! پدر را اما . . . پدر را دیشب تا پرواز دیدم . مهربان بود هستی . اما عربده ی مرگ تا اعماق وجودم نفوذ کرده بود . پدر را دیشب در آسمان دیدم . ترسیدم دیشب . ترسیدم .

      انسان در خواب بود . انسان کوچک بود . انسان ضعیف و مقهور بود . پدر اما . . . آرام در گهواره ی کودکی غنوده بود !

     بچشم دیدم افتادن مرد را . و آنگاه که کوهی فروپاشد ، حادثه ای شگرف رخ داده است . هرچند چیزی قابل ذکر نباشد . و انسان ،  دیشب ، چیزی قابل ذکر نبود .

     پدر را دیشب تا خدا دیدم . گمشده ام بود . کوله باری از کودکی . خیره بودم بر خورشید . خورشید شب تا مهر گسترده بود و آرام کرد سینه ی بیتابم را . من ترسیدم دیشب . من پدر را به کودکی دیدم .

     گاه ، حادثه ها چه شیوا میغرند غفلت انسان را . از بیهودگی بر خود پیچیدم . کاش اینقدر بیهوده نباشم . کاش "دیشب" در نسائم روحم بماند . کاش فردا نشود که بغفلت دوباره به زنجیر شوم . کاش پدر بماند . . .

.

نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۰۴ساعت 0:7 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night